لم داده ام روی مبل و در سالن را باز گذاشتم و هوای خنک بهم میخوره و یکم حالت رخوتی ام را با خودش میبره. تقریبا شگی دور و برم را مرتب کرده ام و در تدارک پختن ناهارم ولی ذهنم پر از بحث و جدل با خدا و روزگارم هست
دوست داشتم توی خونه ای باشم که تک تک وسایلش به سلیقه و انتخاب من و تو* باشه و آرامش سهم من از تک تک لحظات زندگیم باشه. دوست داشتم اونجا پیش تو* باشم و پر از حس زندگی و شادی و خوشبختی و امید به زندگی و پر از هدف و شوق زندگی باشم. مدتهاست خودم را حتی دوست ندارم چه برسه زندگیم را:(

تو*: کسی که باید میبود ولی نیست و امیدوارم که بیاید و معجزه وار زندگیم را زندگی کند.

 

ساعت ۱۳:۴۲ نوشت: کارای خونه تازه تموم شد و نشستم خستگیم در بیاد. غذا هم خوب نشده:/


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها